توسط طيبه رضايي in دل نوشته
جریان آب ، بازمانده ی یک کشتی شکسته را به ساحل جزیره ی دورافتاده ای برد .او به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد … ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت اما کمکی نبود …
جریان آب ، بازمانده ی یک کشتی شکسته را به ساحل جزیره ی دورافتاده ای برد .او به درگاه خداوند دعا می کرد تا او را نجات بخشد … ساعت ها به اقیانوس چشم می دوخت اما کمکی نبود …
مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن !
یه سار شروع به خواندن کرد …
اما مرد نشنید !
مرد فریاد برآورد : خدایا با من حرف بزن
آذرخش در آسمان غرید …
اما …