ـ به نقل از خالد بن ثابت رِبعى ـ : لقمان ، برده اى حبشى و نجّار بود .
مولايش بدو گفت: گوسفندى را برايم سر ببر . گوسفندى را برايش سر بريد.
آن گاه ، گفت: لذيذترين دو عضو آن را برايم بياور! لقمان ، زبان و دل آن را برايش آورد.
مولا گفت: آيا در آن ، چيزى لذيذتر از اين دو هست؟
لقمان گفت: «نه» . آن گاه ، ساكت شد .
بار ديگر ، مولا گفت: گوسفندى را برايم سر ببر . لقمان ، گوسفندى برايش سر بريد .
گفت: خبيثترين دو عضو آن را دور بيندازد .
لقمان ، زبان و دل را دور انداخت.
مولايش گفت: به تو گفتم : لذيذترينِ آن را برايم بياور، تو زبان و دل را آوردى . سپس گفتم: خبيثترينِ آن را دور بينداز، باز تو زبان و دل را دور انداختى!
لقمان گفت : «هيچ چيزى لذيذتر از آن دو نيست ؛ هنگامى كه سالم باشند، و هيچ چيزى خبيثتر از آن دو نيست ؛ هنگامى كه فاسد باشند.»
منبع: المصنف لابن أبي شيبة : ج 8 ص 122 ح 4 ، البداية والنهاية : ج 2 ص 127 .
فرم در حال بارگذاری ...